اخبار فارس من افکار سنجی دانشکده انتشارات توانا فارس نوجوان

استانها  /  چهارمحال و بختیاری

جان‌فدا| روایت اشک‌‌های بی‌امان و لبخندی که هنوز دل می‌بَرد

همه این جمعیت بار اولشان بود به کرمان می‌آمدند اما بدون آنکه کسی راهنمایی کند مثل اینکه مغناطیسی قوی همه را به طرف خود بکشد به یک‌سو حرکت می‌کردند. از بین جمعیت و از کنار قبور شهدا گذشتم چهره خندان حاجی داشت خوش‌آمد می‌گفت.

جان‌فدا| روایت اشک‌‌های بی‌امان و لبخندی که هنوز دل می‌بَرد

خبرگزاری فارس چهارمحال و بختیاری؛ نرجس سادات موسوی: بوی اسپند فضا را پر کرده بود و صدای آهنگران از بلندگوها پخش می‌شد، با نوای کاروان با نوای کاروان بار بندید همرهان، این قافله عزم کرب‌وبلا دارد...

همه یکدیگر را در آغوش می‌کشیدند و اشک‌های داغ روی گونه‌های سرخ سرمازده رد می‌انداخت، یکی عزیزش را از زیر قرآن رد می‌کرد و یکی شال دور گردن طفلش می‌پیچید. این صحنه‌ها برایم آشنا بود من بارها بدرقه رزمندگان را دیده بودم.

مقصد کجاست؟

نگاهی به کوله‌ام انداختم سبک آمده بودم. چشم‌های خسته اما خندان سردار گوشه دلم طنازی می‌کند مقصد شهر دلیرمردیست که مردانگی را معنا کرد و ایستادگی را خسته کرد. اما این همه آدم! بیش از ۵۰۰ نفر پیر و جوان و حتی کودک یکی یکی سوار اتوبوس می‌شدند.

توی اتوبوس نشستم از همه سن بگیر تا همه قومیتی داخل اتوبوس بود از ترک بگیر تا بختیاری، هر کسی پوشش مخصوص خودش را داشت یکی با لباس محلی و شلوار دبیت آمده بود و دیگری با شلوار قد نود.

یلدا با حاج قاسم 

هنوز سوالی گوشه ذهنم ویراژ می‌داد کنار یکی از دخترهایی که به ظاهرش میخورد دهه هشتادی باشد نشستم. سرتا پایم را برانداز کرد زدم روی شانه‌اش
_ یلدات پیشاپیش مبارک، چرا نموندی پیش خانواده
_یلدای شما هم مبارک، اومدم کنار دوستام حال کنم اینجوری بیشتر صفا داره
آمده بودند که دور هم باشند و خوش بگذرانند.
یکی از بچه‌هایی که معلوم بود روحیاتش فرق دارد از آن طرف اتوبوس بلند گفت کنار حاج قاسم بودن می‌ارزه به همه چیز، حاج قاسم عزیز دل همه است.
صداها بالا گرفت و هر کس چیزی می‌گفت و دلیل آمدنش را توضیح می‌داد اما ته حرف همه برمی‌گشت به حاج قاسم، نقطه مشترک همه با هر نوع نگرشی و نامی که باعث شده بود دل‌ها به هم نزدیک‌تر شود.
فضا آماده شده بود و بحث شکل گرفته بود از الگوی سوم زن مسلمان بگیر تا وظایفش یک به یک مطرح می‌شد و همه در موردش حرف می‌زدند. حتی کسانی که هندزفری داخل گوششان بود بیخیال آهنگ شده بودند و در مورد الگوی زن مسلمان صحبت می‌کردند فکرش را هم نمی‌کردم این همه بحث شکل بگیرد، ساعت از نیمه شب گذشته بود چشم‌های همه قرمز شده بود اما هنوز ادامه می‌دادند و ابعاد شخصیتی حضرت زهرا(س) را جز به جز بررسی می‌کردند. این بی‌خوابی را هم از سردار یاد گرفته بودند...

کرمان
حوالی ساعت ۶:۳۰ صبح بود تابلوی شهر کرمان خبر می‌داد که بالاخره رسیدیم. به طرف گلزار شهدای کرمان حرکت کردیم، کسی حرف نمی‌زد و همه بی‌صدا حرکت می‌کردند نرمه نسیم خنکی می‌وزید و صورت‌های خواب‌آلودمان را خنک می‌کرد.

همه این جمعیت بار اولشان بود به کرمان می‌آمدند اما بدون اینکه کسی راهنمایی کند مثل اینکه مغناطیسی قوی همه را به طرف خود بکشد به یک‌سو حرکت می‌کردند. از بین جمعیت و از کنار شهدای گلزار گذشتم چهره خندان حاجی داشت به همه خوش‌آمد می‌گفت این موقع صبح یه حس و حال مشترک بین همه ما بود، انگار یه ملت با چشم‌های خیس و شونه‌های لرزان حوالی ساعت ۶:۳۰ صبح جمعه سیزدهم دی ماه ۱۳۹۸ پای تلویزیون بی‌صدا می‌باریدند.

قلبم داشت از جا کنده می‌شد، چه شده بود خدا می‌داند من که این همه گلزار شهدا رفته بودم اما انگار اینجا فرق داشت حاج قاسم خودش به استقبال کاروان شهرمان آمده بود تا خستگی راه طولانی از تن بچه‌ها در رود.

آقای عبدالعلی‌زاده همرزم حاج قاسم در دوران دفاع مقدس برایمان از شهدا گفت، از یک‌هزار و ۳۰ شهید از مردمان پاک دنیا که در آن بهشت آرمیده بودند و هرکدام داستانی داشتند که برایمان پر از درس بود.

حلقه وصل چهارمحالی‌ها دور سردار دل‌ها

روی سنگ‌های سرد گلزار می‌نشینم اما سرمایی حس نمی‌شود. دور حاج قاسم انقدر شلوغ است که انگار همان روز اول است همان روزی که حاج قاسم به آرزویش رسید و یک ملت پشت سر حضرت آقا در دانشگاه اشک می‌ریختند، اللهم انا لا نعلم منه الا خیرا. این داغ تا ابد سرد نمی‌شود.

دو روز در شهری نفس کشیدیم که حاج قاسم نفس کشیده و بیشتر از او شنیدیم و یادگرفتیم، هر کسی صحبت می‌کرد انگار زوایایی پنهان از زندگی سردار را برایمان نمایان می‌کرد و همه بیشتر از گذشته عاشق این مرد بی‌نظیر می‌شدند.

باغ موزه کرمان

قرار شد جمعیت راهی باغ موزه کرمان شود تا دستاورد حاج قاسم در این شهر را ببینند باز هم در ابتدای باغ موزه شهدا به استقبال آمدند شهدای گمنامی که پرنام‌تر از همیشه می‌درخشند. اشک بچه‌ها جاری بود اصلا انگار این سفر، سفر اشک‌ها بود تا رسیدن به زلالی و شفافیت دل.

تانک‌ها، نفربرها قد علم کرده بودند، بچه‌ها از تانک‌ها بالا می‌رفتند و عکس یادگاری می‌گرفتند.

وارد یکی از سنگرها شدم سوز صدای حاج احمد متوسلیان میخکوبم کرد «اگر ما چشم‌هایمان را باز کنیم، اگر ما غبارها را از دل کنار بزنیم یک چنین نورهایی را خواهیم دید و یک چنین بوهایی را حس خواهیم کرد»

گوشه سنگر نشستم ماکت رزمنده‌ها و حال و هوای سنگر قلبم را مچاله کرده بود صفا و صمیمیت آن لحظه‌ها برایم حسرتی شده بود که مدام به گلویم چنگ می‌انداخت و کاری از دستم برنمی‌آمد.

گوشه گوشه این موزه و ماکت ساخته شده از عملیات کربلای ۵ بوی حاج قاسم را می‌داد، کاش حاجی خودش اینجا بود و جای جای موزه را نشانمان می‌داد و با صدایش آراممان می‌کرد.

دل‌های بیقراری که در بیت‌الزهرای حاج قاسم آرام گرفت

شب جمعه کرمان باشی و دهه فاطمیه هم باشد بی‌شک یکی از مقصدهایت می‌شود بیت‌الزهرا، خانه‌ای که اشک‌های سردار را به چشم دیده بود و مادر پهلو شکسته همانجا اشک‌های سردار را خریده بود، خودمانیم سردار هم رستگار شدی، هم پیروز، هم رسیدی و هم بردی.

جمعیت وارد بیت‌الزهرا شد احساس راحتی داشتم انگار سال‌ها بود این خانه و اهالی‌اش را می‌شناختم. نفسی گرم کمیل می‌‌خواند
إِلَهِى وَرَبّى مَنْ لِى غَیْرُکَ‌، أَسْأَلُهُ کَشْفَ ضُرّى، وَالنَّظَرَ فِى أَمْرِى
خدایا، پروردگارا، جز تو چه کسى را دارم تا برطرف شدن‌ ناراحتى و نظر لطف در کارم را از او درخواست کنم.

روضه مادر آن هم در بیت‌الزهرا حال همه را دگرگون کرده بود حالا دیگر نه سن و سال مفهومی داشت و نه نگاه و عقیده همه یک‌صدا شده بودند و اشک می‌ریختند و چرک دل می‌شستند. موقع خروج از بیت‌الزهرا یکی دوتا از بچه‌ها را دیدم که کفش‌ها را جفت می‌کردند...

حوالی یک و بیست دقیقه بامداد

برای وداع به گلزار شهدا برگشتیم. ساعت حوالی یک و بیست دقیقه بامداد شب جمعه، همان ساعتی که حالا شده ساعتی خاص، هر کسی گوشه‌ای کز کرده و توی دلش آخرین حرف‌ها را با سردار مرور می‌کند و عهدی می‌بندد.

لیوان آبی سمتم دراز می‌شود چشم می‌چرخانم همان دختر نوجوانی بود که ابتدای سفر با هم هم‌کلام شده بودیم برای تفریح آمده بود و حالا داشت لیوان آب دست زائرهای سردار می‌داد انگار فکرم رو خوند، یه دفعه گفت: می‌دونید چیه؟ تازه فهمیدم حاج قاسم کیه؟ نمی‌دونم چطور بگم اما قبل از این سفر ایشون رو درست نشناخته بودم، هیچوقت نتونسته بودم قلبا بفهمم وطن چیه اما الان با اسم سردار معنی غیرت و امنیت و شرف رو یاد گرفتم و خب مطمئنم حسرت دیر شناختنش تا ابد به دلم میمونه، دلم میخواد یه کاری کنم آروم بشم، فقط میخوام شرمنده اون چشمای خسته نشم، فقط با نیت حاج قاسم درس میخونم، حاج قاسم با همه فرق داره نگاهش جاذبه داره نگاه کن به عکسش، آدم خجالت میکشه به عکسش نگاه کنه و گناه کرده باشه....

همه حرف‌هایی که توی دلم بود از یادم رفته...

قائدنا! سفرت بخیر علم را به دست ما بسپار و آسوده بخواب که جهان بعد از رفتنت بیدارتر شده و انتقام تن تکه تکه‌ات آرزوی ماست. برای ما دعا کن سردار...

پایان پیام/ ۶۸۰۳۵

این مطلب را برای صفحه اول پیشنهاد کنید
نظرات
دیدگاه های ارسال شده توسط شما، پس از تایید توسط خبرگزاری فارس در وب سایت منتشر خواهد شد پیام هایی که حاوی تهمت یا افترا باشد منتشر نخواهد شد
Captcha
لطفا پیام خود را وارد نمایید.
پیام شما با موفقیت ثبت گردید.
لطفا کد اعتبارسنجی را صحیح وارد نمایید.
مشکلی پیش آمده است. لطفا دوباره تلاش نمایید.

پر بازدید ها

    پر بحث ترین ها

      بیشترین اشتراک

        اخبار گردشگری globe
        تازه های کتاب
        اخبار کسب و کار تریبون
        همراه اول